روزی روزگاری ما نمیدونیم کی بوده یا چرا شد اما یک یا دو نفر تو جزیره ای خوب حتما دورافتاده گیر افتاد یا افتادن
این شخص بعد از تلاشهای بسیار تصمیم گرفت که فعلا به اسارت خود تن بده و شرایط را تا زمانی که راهی برای برون رفت(البته نه سیاسی) از این وضع پیدا کند وی تصمیم گرفت تقویمی مختص جزیره تهیه ببیند و جزیره و راهها و... شناسایی کند و فعلا با شرایط انجا کنار بیاید و طبق غریزه انسانی راهی برای ادامه زندگی به شیوه انسانی پیدا کند کم کم و طی چند سال توانست با فعالیت درخور توجه از تمام شرایط آنجا و ساعات روز و شب و گرما و سرما باخبرشده و همه آنها را به دقت ثبت کرد بهرحال انسان از بینظمی و مجهول بودن شرایط میترسد اما کمتر پیش میاید که کاری برای آن بکند شاید این شخص در این شرایط مجبور به این کار شد یا ذاتا علاقمند به زمان و ثبت و درک و شاید هم هیچکدام از اینها نباشد بهرحال ما توانایی درک علل کارهای دیگران را به دلیل اینکه از اندیشه، مقدار و نوع آن بیخبریم. آری به مروربه مرحله ای رسید که تقریبا هیچ چیز آن جزیره -که بر ای رفتن از ابتدا به انتهایش کمتر از ساعتی وقت میبرد- نماند که او ناآگاه از آن باشد اما کم کم ناامیدی به او هجوم آورد که نمیشود کاری کرد و او بدون گناهی در آن حد به تبعیدی ناخواسته گرفتار شده و انسان علاقمند به توجیح گشت تا دلیلی برای محکومیتش پیدا کند تا شاید بدین وسیله به امید روزی بنشیند تا طبیعت یا خدا محکومیتش را پایان یافته و او از جزیره ایکس-شین آزاد گردد
فکر کرد شاید در کودکی بچه هم کلاسی اش را مسخره کرده و اون هم درس رو رها کرده و به فحشا یا جنایت کشیده شده است اما دید در آن روستای تولدش تنها چند نفر همکلاسی داشت و اکثر اونها همونجا مونده اند و همانجا مونده اند در شغل پدران خود و هیچکدام چندان به این مراحل نه تنها نرسیده اند که اصلا چنین چیزی در ضمیرشان هم نمیگنجد تنها کارشان این است که جعبه های گوجه را تا ردیف آخر از گوجه های نارس و لهیده پرکنند و یک رج بالای آن گوجه درشت و رسیده آن هم اگر برای کارخانه رب باشد که ردیف آخر را هم از گوجه خوب استفاده نمیکنند تازه کارگرش هم به فکر دزدی است و از کارش میدزدد و هنگام آبیاری به هنگام تاریکی قسمتی از آب را ول میکند و چند کرت را همزمان باز میکند و نگران اینکه قسمت بالای زمین آب نمیخورد و محصول نمیدهد نیست یا دیگری در کنار جاده بساط پهن کرده و سنگ ترازویش تعدادی باطری توخالی و چند سنگ که از وزن حقیقی کمی کمتر است و این همان سنگهایی است که در فصل غیر محصول به روستاهای اطراف میرود و مرغ فروشی میکند حتی شنیده بود این کار هم پوششی است برای کارهای غیرقانونی اما چون مرد چندان در روستا نبوده هیچوقت به این چیزها چندان اهمیتی نمیداده و هر وقت دوستان قدیمی را دیده آنها حسرت سرو وضع این را خورده اند و در دل گفته اند که ما در این روستا تباه شده ایم و او با دیدن راحتی و آرامش خیال آنها آرزو میکرد کاش هیچوقت از روستای خود پارا فراتر نمیگذاشت بهرحال انسان تا زنده است حسرت نمای زندگی دیگران را میخورد و اکثر آدمها بیشتر درآمدشان را صرف نماکاری میکنند و از درون پوسیده خود در میان جمع با نمایی زیبا ... افکار مرد به صدای پرنده ای ناشناس پاره شد و فکر کرد شاید آرزوی بازگشتش به طبیعت روستا محقق شده اما طبیعت یا خدا فقط قسمت اولش را شنیده و او را به طبیعت فرستاده است بدون اینکه از روستا خبری باشد.
گذشت زمان و تنهایی و توهم و افکار بی نتیجه کم کم در او حالتی از فراموشی و ناامیدی و پیری زودرس ایجاد کرد روزی حتی فکر کرد شاید این خودش نیست یکی از دوستان خودش باشد چون اون به نظرش گناهکارتر از او بود آری ممکن است این هم نوعی تنبیه باشد که به لباس کس دیگری بیایی آخر این پسر هرکاری که به نظر غیرقانونی بود با فراغ بال انجام میداد گاهی چند حلب روغن داغ را با دوغ بر روی آتش ملایمی آنقدر به هم میزد که نتیجه بعد چند ساعت به کره میماند و آنرا بجای کره محلی در شهرهای اطراف میفروخت و نیز شنیده بود در یکی از مراکز استانها خونه ای اجاره کرده و با خرید دستگاهی به قالب کره پاستوریزه در میآورد و میبرد در استانهای جنوبی میفروشد اما بهرحال این افکار بیهوده هم چندان وقت او را نمیگرفتند
سالها بعد تقریبا چیز زیادی یادش نبود و چیزی هم یادش نمیموند و در بین اثاثیه اش نوشته هایی پیدا کرد که دقیقا ساعت طلوع و غروب و بسیاری مشخصات را در آنها دید و این باعث شد کم کم به این فکر بیافتد که شاید اصلا تنها موجود هستی باشد همه آن افکار توهمی بیش نباشد و در نهایت فکر کرد شاید تمام نوشته هام برای این است که دنیا بر این اساس کار کند پس من باید خدا باشم اما بر اثر پیری فراموش کرده ام و تمام آن افکار روستا و شهر را میخواهم خلق کنم چون در ذهنم مجسم کرده ام و دید دیگر توانایی چندانی برای خیال پردازی ندارد و افسوس خورد که میتوانست در جهان خلق های زیادی بکند اما پیری دیگر امانش نداده و با این فکر که بعد از من جهان بیآفریدگار میماند به خواب فرو رفت