افکار نامنظم

در راه خدا را دیدم، مرا نشناخت!

افکار نامنظم

در راه خدا را دیدم، مرا نشناخت!

ادعای پوشالی

ما وقتی بچه ایم خودمونیم البته اگه بزرگترا بذارن

ولی از وقتی که تصمیم میگیری که بزرگ شی یا بهت میفهمونن که دیگه بزرگ شدی هیچوقت واقعا بزرگ نمیشی لااقل خودت اینجوری فکر میکنی و چون اکثرا این درد رو پنهون نگه میدارن تو هیچوقت نمیتونی بفهمی که این درد همه بزرگتراست وفقط فکر میکنی که این درد شامل همه است و تو اصلا هم مستثنی نیستی ولی دیگه همه یادگرفتیم که به هم دروغ بگیم و حاکم سرتاپا لخت درون مارا پشت دروغهای باور خودمون پنهون میکنیم وهمیشه در عذابیم

همین

نقطه-خط-صفحه-حجم-... بعد چهارم! (1)

نقطه: اگر نقطه قابل تصور باشد آنگاه با بی‌نهایت نقطه شاید خطی ساخته شود یعنی میتوانیم بگوییم یک خط شامل بیشمار نقطه دریک راستاست یا خط واصل چند نقطه است منظورم این است با کشیدن خط میتوانیم چند نقطه را به هم وصل کنیم. خط به نقطه ختم می‌شود یعنی ابتدا وانتهای خط  نقطه است والبته بین این دو نقطه تماما نقطه های دیگر. خط دو یا چند نقطه را ازهم جدا میکند!

حال خط: خط متشکل از نقطه‌های درامتداد هم. خط انتهای هر سطحی مثل مثلث، مربع و...است. خط چندین سطح را ازهم جدا میکند. یک صفحه را می‌توان بیشمار خط در کنار هم در نظر گرفت. خط دو یا چند نقطه را از هم جدا میکند! سطح دو یا چندخط را از هم جدا میکند! خط عده زیادی نقاط جداازهم را به هم وصل می‌کند.برخورد دویا چند سطح خطی را میسازد

صفحه: صفحه متشکل از چند خط. هر حجمی به چند سطح محدود می‌شود. یا با چند سطح میتوان حجمی را ساخت. ازبی‌نهایت خط میتوان صفحه ساخت.

حجم: حجم از چند صفحه تشکیل میشود. برخورد دویا چند حجم احتمالا سطح است

4بعد: آیا میتوان با بیشمار حجم 4بعدی ساخت . . . یا از ترکیب دو یا چند4بعدی یه حجم ساخته میشود؟ یا 4بعدی جداکننده چند حجم است!....

درد ما! یا درد دیگران!

نمیدونم چرا کمتر شاعران ما به درد مردم می‌پردازند انگار که در فضا هستند اون‌هایی هم که از درد می‌نویسند بیشتر از درد مردم لبنان و فلسطین و... می‌نویسند بجز درد مردم خودمون

نمی‌دونم اینا شاعرای سرزمین ما هستند یا سایر ...!

معضلی به نام نت

هیچ کاری نداری هی میای نت نمیدونی چیکار کنی همش دنبال اینی که ممکنه یه کاری تو نت داشته باشی بخاطر همین مدام چک میل میکنی مدام میری بلاگها و ... کلا خودت هم میدونی داری وقتتو تلف میکنی اما این اعتیاد نت دست از سرت برنمیداره و هی دوس داری نت اومدنت رو کش بدی


واقعا همینه


یعنی هرچیزی که فکر میکنی سخته وحالش رو نداری و برای انجام اون یه حس و حالی سوای این وضع موجود لازمه که این کار مهم را به انجام برسانی! واقعا این ترس از شروع تنها در ذهن عادت کرده به تنبلی توست و نه در بیرون ذهن تو، چون تا شروع میکنی وچند لحظه ای وقت برا اون کار میذاری میبینی اون غولی که از این کار ساخته بودی اصلا خبری نیست و اونقدرها هم جدی و سخت نبود فقط لازم بود شروع کنی بقیه اش همش توهم بود

تصور زیبایی


میدونید سختترین قضیه برای ما تصور زیبایی است یعنی ما میتوانیم زشتی یا نا زیبایی را تصور کنیم اما زیبایی را محدود، منظورم این است که ما میتوانیم هرچیزی را زشت تر از آنی که هست تصور کنیم اما زیباتر نه! نه اینکه الان من خودم یا این میز را نمیتوانم زیباتر از این که هست تصور کنم درواقع میگویم زیباتر از آنچه که در اطراف ما میبینیم

این در بیشتر فیلمها مخصوصا تخیلی کاملا مشهود است ما هروقت یه موجود فضایی را به تصویر میکشیم چون نمیتوانیم زیباتر از خود تصورش کنیم یا ناتوانی در تصور است یا در خودپسندی ما که فکر میکنیم ما زیباترین موجودات باید باشیم بهرحال هرموجود فضایی که تصور میکنیم همه اش نازیباتر از ما،شاید از نظر هوشی کمتر از ما و واقعا چهره آنها را به صورت یک انسان نابالغ از لحاظ طبیعی تصور میکنیم این علاوه برخودخواهی ذاتی ما انسانها نشون میده ما تصورزیبایی بیشتر از اینی که هست رو نداریم حتی فرشتگان وملایک راهم به صورت یک زن زیبا با لباس سفید نه چیزی بیشتراز آن اما از طرف دیگر شیاطین یا موجودات فضایی را زشتتر ازآنچه که درطبیعت دیده ایم مشاهده میکنیم این یعنی ما قدرت خلاقیت چهره پردازی زشتتر از آنچه واقعا درطبیعت مشاهده کرده ایم را داریم اما ازلحاظ زیبایی نه! خودشما تابحال شده فیلمهای آدم فضایی یاانسانهای اولیه را دیده اید که هیچکدام در زیبایی به پای زیبایی یک انسان زیبا نمیرسند حتی اگر بخواهیم بعضی را زیبا نشان دهیم چهره اش را به انسان نزدیک میکنیم ولی تابحال من ندیدم موجودی ساخته بشه که زیباتر از انسان باشد اما بیشمار کاراکتر دیده ام که زشتتر از آنچه واقعا چیزی میتواند باشد به تصویر کشیده شده اند

آیا ما از زیبا شناختی بهره ای نبردیم، البته این ممکن از به ضعف ما در دیدمون به جهان باشد که هرچی که به انسان شبیه تر باشد را زیباتر میدانیم

از طرف دیگر ما در فیلمهای تخیلی آینده همواره از موجوداتی بهره میگیریم که نیمی از جنس موجودات اولیه ونیمی با سلاح کنونی ما و آن را به موجودات فضایی نسبت میدهیم حال بگذریم که آنها را یا با اسکلت بندی شبیه انسان یا افسانه های گذشته مثل اژدها و... میبینیم

پلی خواهم ساخت


 پلی میان آنچه انجام میدهم و آنچه دوست دارم انجام دهم

نه پلی بین نیک و شر، که فراتر از آن پلی بین دوستی و تفاوت

تفاوت من و تو، همچنان تفاوتی بین پوشش‌ها، چهره‌ها، باورها، شکوه سکوت‌ها، و من و لب تو

دوست دارم با نگارم باشم اما آیا هیچ به این فکر کرده‌اید که اوهم دوست دارد با من باشد

در مرگ عزیزان به سوگ می‌نشینم که عزیزی را از دست داده‌ام یا سایه سری یا ...

اما هیچ به این اندیشه کرده‌ای که کسی که مرد آیا آرزویی داشته یا کار ناتمام که تو برای آن اشک بریزی

نمی‌دانم چرا ما آدمها این‌همه خودخواهیم حتی نسبت به آنانی که دوست‌شان داریم

وقتی که درپیش ما نیستند ناراحتم که از ما دورند باز مرکز را خودمان قرار داده‌ایم هیچ‌گاه برای اینکه او از ما دور است و یا تنهاست غمگین باشیم

به تنهایی همیشگی خود محکومیتی دیگر(خودخواهی) را هم بیافزاییم

و.....

پاییز

پاییز از راه می‌رسد و ما همچنان در تکاپوی بیداری شب و طراوت یک شکوفه‌ی جان به‌در برده از باران بهاری‌یم


من می‌نویسم انگار که قلم‌ها مسدود از باور یکتا شدنی در دل و هویدایی پسین فرداهای نامده


و تو آرامشم را به سخره می‌گیری و همچنان هرهرکنان بر لب بومی به انتظار نقاشی هرگز رنگ‌نشده‌ای می‌مانی


و من . . ..

و.....

راه شب

هر روز . . . هر وقت . . . هر جا . . . آن کس که به انتظار بارانی تند و تگرگی بهاری شب را به صبح


در لابلای کاغذهای خط خطی به مرداب نشسته، باید بداند که او همچنان به امید_ امیدی شوم


منتظر دخترک بی‌بندوباریست که هر از گاه به دوشیزه پریم پیغام شهرنیشنی بی‌هویت را میدهد


انگار که شب بی‌راهی بوده و من نیز برای تو و بدون تو


و از تو بتی ساخته ام از کاغذی بیهوده تیره و نامفهوم و تو می‎‌روی . . . نه!!! تو رفته ای

و ...


خبر از ایران

باز هم رفیقی به نگاری دل نبسته  اما این تنها سخن بی‌ریایی نیست که میدانیم


در این شهر باز هم خبر از گرانی باورها می‌رسد . . . اما اخبار خوشی هم در راه‌است

یه بلاگی داشتم به نام مانی‌هستم

یه جایی سر زدم دیدم از نوشته های منم اونجا هست اینجا میذارمشون برا یادگاری.


آلرژی


هیچوقت از خانم‌ها سنشون و از آقایون قدشون رو نپرسید


آخه هرکی به یه چیزی حساسیت داره دیگه

زندگی ما

اتفاقات زندگی مثل ترک اعتیاده تا موقع مرگ هم منتظره بازگشتی

امتحان های بی فردا

ما تو ذهنمون زندگی میکنیم وقتی برا ذوب اهن اومدم فکر میکردم میتونم ولی باز فکر میکردم ارزشی ندارم  اما اینجا کمتر احساس توانایی میکنم اما اونقدا احساس بدبختی نمیکنم ولی کاملا میترسم خیلی حس بدیه یکی اینکه میترسم بعدش هم از خودم بدم میاد که تو این سن و با این همه کبکیه و دبدبه از یه امتحان میترسم چون اینده مون به این یه امتحان بسته است آیا واقعا آینده من به این وابسته است یعنی من اگه قبول شم خوشبخت و اگه نشم بدبخت میشم این فکر به نظر درست میاد اما اگه عاقلانه نگاه کنی یه فکر کاملا احمقانه است چون زندگی ادامه داره

رفاقت در بند سخن چینی

میگه روزی میمیری بدون اینکه کسی به تو کمک کند میگم دیگران هم میمیرند بدون اینکه تو به آنها کمک کنی

میگه خسته شدم از این همه ریا و دروغ و خودپسندی و بزدلی این مردم میگم آره من و تو هم تو این مردمیم دیگه

میگه چرا اینها همش کارشون رو ول کردن و هی دنبال مردم حرف میزنن و اصلا کارشون شده این که هی پشت سر این و اون صفحه بذارن میگم آره فقط من و توییم که از اید عیب مصونیم

میگه تو چیکار میکنی نمیتونم بگم جرات نمیکنم پیش تو بهترین دوستم درددل کنم چون فردا همه جا پخشه این خبرا، دوست ندارم بگم من تورو دوست خودم میدونستم پیشت درد ودل کردم اما همه حتی پدرت اونا رو کرده متلک بهم میپرونه

میخوام بگم تو که احساس میکنی من بد شدم و شایدم خودمو میگیرم واین حرفها چرا فکر نمیکنی که شاید من خودمو نمیگیرم بلکه ازت فرار میکنم

هرچی فکر میکنم چرا این همه راه پیش پای مردمه این مردم چرا راه خودکشی همراه با عذاب لحظه به لحظه رو انتخاب کردند چرا زندگیشون رو تلف ظواهر زندگی میکنن پشت سر همه غیبت میکنن و هنگام دیدن تو یا جوری رفتار میکنن که انگار بهترین دوست تو هستند و بازم تو این نقشم نمیتونن آرام بگیرن باز متلکی حرف زننده ای میزنن بهرحال چرا ما اینقدر چاپلوس و بی‌وجدان شده‌ایم نمیدونم چرا راهی رو انتخاب کردیم که هم تا می‌توانیم همدیگر رو عذاب میدیم و هم خودمون رو و آخرش هم میفهمیم که حتی یک دوست یا دوستدار واقعی نداریم حتی اگر کسی در این جمع بخواهد از بدگویی و چاپلوسی به دور باشد باز تنهاتر از همیشه و همه کس می‌مونه چرا ما تنها این نکات منفی را دقیق و بی کم و کاست به آیندگاه خود تحویل میدهیم و این میشود که کم کم فکر میکنیم از هم دور باشیم بهتره و وقتی هم این اتفاق می افتد که همه با دوری از هم گرفتار اقسام بلایای روحی و جسمی میشویم و فقط تیمارستانها رو پر میکنیم یا جیب روانشناسهای بیسواد رو پر میکنیم

وقت...

چرا من همیشه اینقدر مشغولم و فکر میکنم وقتی برا کارام ندارم ولی میبینی یکی که داره دکترا میگیره کلی وقت داره اما من! یه چیزی هم هست شاید من دارم جبران روزایی که تلف کردم رو میکنم اما اگه نگم خیلی ها اما باز آدمای زیادی هستن مثل من که فکر میکنن وقت ندارن اما باز وقتشون رو تلف میکنن