افکار نامنظم

در راه خدا را دیدم، مرا نشناخت!

افکار نامنظم

در راه خدا را دیدم، مرا نشناخت!


@میسازید و بالا میروید و نمیدانید تنها چیزی که به ارمغان می‌آورید "خلق تنهایی"ست و بس!



هر احمقی قادر به انتقاد کردن، محکوم کردن و گلایه داشتن می‌باشد چنانچه هر احمقی چنین می‌کند!





تمام اعمال ما از دو انگیزه بزرگ سرچشمه می‌گیرد: تمایلات شهوانی ، آرزوی بزرگ بودن (فروید)

ادعای پوشالی

ما وقتی بچه ایم خودمونیم البته اگه بزرگترا بذارن

ولی از وقتی که تصمیم میگیری که بزرگ شی یا بهت میفهمونن که دیگه بزرگ شدی هیچوقت واقعا بزرگ نمیشی لااقل خودت اینجوری فکر میکنی و چون اکثرا این درد رو پنهون نگه میدارن تو هیچوقت نمیتونی بفهمی که این درد همه بزرگتراست وفقط فکر میکنی که این درد شامل همه است و تو اصلا هم مستثنی نیستی ولی دیگه همه یادگرفتیم که به هم دروغ بگیم و حاکم سرتاپا لخت درون مارا پشت دروغهای باور خودمون پنهون میکنیم وهمیشه در عذابیم

همین

درد ما! یا درد دیگران!

نمیدونم چرا کمتر شاعران ما به درد مردم می‌پردازند انگار که در فضا هستند اون‌هایی هم که از درد می‌نویسند بیشتر از درد مردم لبنان و فلسطین و... می‌نویسند بجز درد مردم خودمون

نمی‌دونم اینا شاعرای سرزمین ما هستند یا سایر ...!

معضلی به نام نت

هیچ کاری نداری هی میای نت نمیدونی چیکار کنی همش دنبال اینی که ممکنه یه کاری تو نت داشته باشی بخاطر همین مدام چک میل میکنی مدام میری بلاگها و ... کلا خودت هم میدونی داری وقتتو تلف میکنی اما این اعتیاد نت دست از سرت برنمیداره و هی دوس داری نت اومدنت رو کش بدی


واقعا همینه


یعنی هرچیزی که فکر میکنی سخته وحالش رو نداری و برای انجام اون یه حس و حالی سوای این وضع موجود لازمه که این کار مهم را به انجام برسانی! واقعا این ترس از شروع تنها در ذهن عادت کرده به تنبلی توست و نه در بیرون ذهن تو، چون تا شروع میکنی وچند لحظه ای وقت برا اون کار میذاری میبینی اون غولی که از این کار ساخته بودی اصلا خبری نیست و اونقدرها هم جدی و سخت نبود فقط لازم بود شروع کنی بقیه اش همش توهم بود

پلی خواهم ساخت


 پلی میان آنچه انجام میدهم و آنچه دوست دارم انجام دهم

نه پلی بین نیک و شر، که فراتر از آن پلی بین دوستی و تفاوت

تفاوت من و تو، همچنان تفاوتی بین پوشش‌ها، چهره‌ها، باورها، شکوه سکوت‌ها، و من و لب تو

دوست دارم با نگارم باشم اما آیا هیچ به این فکر کرده‌اید که اوهم دوست دارد با من باشد

در مرگ عزیزان به سوگ می‌نشینم که عزیزی را از دست داده‌ام یا سایه سری یا ...

اما هیچ به این اندیشه کرده‌ای که کسی که مرد آیا آرزویی داشته یا کار ناتمام که تو برای آن اشک بریزی

نمی‌دانم چرا ما آدمها این‌همه خودخواهیم حتی نسبت به آنانی که دوست‌شان داریم

وقتی که درپیش ما نیستند ناراحتم که از ما دورند باز مرکز را خودمان قرار داده‌ایم هیچ‌گاه برای اینکه او از ما دور است و یا تنهاست غمگین باشیم

به تنهایی همیشگی خود محکومیتی دیگر(خودخواهی) را هم بیافزاییم

زندگی ما

اتفاقات زندگی مثل ترک اعتیاده تا موقع مرگ هم منتظره بازگشتی

امتحان های بی فردا

ما تو ذهنمون زندگی میکنیم وقتی برا ذوب اهن اومدم فکر میکردم میتونم ولی باز فکر میکردم ارزشی ندارم  اما اینجا کمتر احساس توانایی میکنم اما اونقدا احساس بدبختی نمیکنم ولی کاملا میترسم خیلی حس بدیه یکی اینکه میترسم بعدش هم از خودم بدم میاد که تو این سن و با این همه کبکیه و دبدبه از یه امتحان میترسم چون اینده مون به این یه امتحان بسته است آیا واقعا آینده من به این وابسته است یعنی من اگه قبول شم خوشبخت و اگه نشم بدبخت میشم این فکر به نظر درست میاد اما اگه عاقلانه نگاه کنی یه فکر کاملا احمقانه است چون زندگی ادامه داره

رفاقت در بند سخن چینی

میگه روزی میمیری بدون اینکه کسی به تو کمک کند میگم دیگران هم میمیرند بدون اینکه تو به آنها کمک کنی

میگه خسته شدم از این همه ریا و دروغ و خودپسندی و بزدلی این مردم میگم آره من و تو هم تو این مردمیم دیگه

میگه چرا اینها همش کارشون رو ول کردن و هی دنبال مردم حرف میزنن و اصلا کارشون شده این که هی پشت سر این و اون صفحه بذارن میگم آره فقط من و توییم که از اید عیب مصونیم

میگه تو چیکار میکنی نمیتونم بگم جرات نمیکنم پیش تو بهترین دوستم درددل کنم چون فردا همه جا پخشه این خبرا، دوست ندارم بگم من تورو دوست خودم میدونستم پیشت درد ودل کردم اما همه حتی پدرت اونا رو کرده متلک بهم میپرونه

میخوام بگم تو که احساس میکنی من بد شدم و شایدم خودمو میگیرم واین حرفها چرا فکر نمیکنی که شاید من خودمو نمیگیرم بلکه ازت فرار میکنم

هرچی فکر میکنم چرا این همه راه پیش پای مردمه این مردم چرا راه خودکشی همراه با عذاب لحظه به لحظه رو انتخاب کردند چرا زندگیشون رو تلف ظواهر زندگی میکنن پشت سر همه غیبت میکنن و هنگام دیدن تو یا جوری رفتار میکنن که انگار بهترین دوست تو هستند و بازم تو این نقشم نمیتونن آرام بگیرن باز متلکی حرف زننده ای میزنن بهرحال چرا ما اینقدر چاپلوس و بی‌وجدان شده‌ایم نمیدونم چرا راهی رو انتخاب کردیم که هم تا می‌توانیم همدیگر رو عذاب میدیم و هم خودمون رو و آخرش هم میفهمیم که حتی یک دوست یا دوستدار واقعی نداریم حتی اگر کسی در این جمع بخواهد از بدگویی و چاپلوسی به دور باشد باز تنهاتر از همیشه و همه کس می‌مونه چرا ما تنها این نکات منفی را دقیق و بی کم و کاست به آیندگاه خود تحویل میدهیم و این میشود که کم کم فکر میکنیم از هم دور باشیم بهتره و وقتی هم این اتفاق می افتد که همه با دوری از هم گرفتار اقسام بلایای روحی و جسمی میشویم و فقط تیمارستانها رو پر میکنیم یا جیب روانشناسهای بیسواد رو پر میکنیم

وقت...

چرا من همیشه اینقدر مشغولم و فکر میکنم وقتی برا کارام ندارم ولی میبینی یکی که داره دکترا میگیره کلی وقت داره اما من! یه چیزی هم هست شاید من دارم جبران روزایی که تلف کردم رو میکنم اما اگه نگم خیلی ها اما باز آدمای زیادی هستن مثل من که فکر میکنن وقت ندارن اما باز وقتشون رو تلف میکنن

واگرایی یا همگرایی

اگر به شما پیشنهاد قدرتی بدهند که لااقل بتوانی یک ماه بعد خود را ببینی و خوب در اینصورت میتوانی کمی در ان تغییراتی برای بهبود زندگیت بکنی این بنظر پیشنهاد اغوا کننده ای است اما الان بیایید فرض کنید که ما این توانایی را داریم و میتونیم هروقت بخواهیم تغییراتی در ان بدهیم یعنی مثلا الان بنشینیم اتفاقات پیش روی در ماه بعد را ببینیم و میایم قسمتهایی از اون رو تغییر میدیم یعنی کارایی که قرار بود در شرایط عادی بدهیم تغییر میدیم خوب نتیجه چه میشود تغییر در اتفاقات ماه بعد حال میایم باز ماه بعد را میبینیم باز مشاهده میکنیم که با مسایل ناخواسته و نتیجه نامطلوب دیگری روبرو میشیم و باز تغییر و... میبینید در اینصورت میبینیم که ممکن است ماهها بیاید بدون اینکه ما تصمیم قاطعی برای ادامه زندگی بگیریم حتی ممکن است ما از کارهای روزمره خود هم باز بمانیم وانچیزی که فکر میکردیم نعمت بزرگیست واقعا تبدیل به مصیبتی بزرگ شود پس اگر راهی برای کنترل زندگی نداشته باشیم زندگیمون بدتر از قبل خواهد شد البته زندگی طبیعی ما حاصل از تصمیمات تقریبا درست و ادامه راه با این تصمیمات نه کاملا درست است. نمیدانم شاید هم دانستن و اگاهی از فردا برایمان یک نعمت باشد

دنیای عجیب

ما در دنیای عجیبی زندگی میکنیم هرکس به دنبال چیزی میرود ولی وقتی به ان میرسیم انرا نمیخواهیم

ما

ما فعلا نمیدانیم این دنیا چه خبر است پس بهتر است راه شادی را پیش بگیریم و ...

چراهای بسیار من

چرا این روزا مردم اینقدر دچار مشکلات عصبی هستند چرا اینقدر مسایل و مشکلات زیاد شده چی شده که مردم اینقدر ناامید و دردمند شده اند چی شده که من بیشتر وقتم را صرف این دردها هم دردهای خودم و هم دردهای اطرافیان و... آره چی شده مردم یه دفعه ای چی برسرشون اومده که این همه دردمند شده و همشون درگیر قرص و  داروهای آرام بخش شده اند چرا این همه نگرانی و درد راه حل چیه و این مردم چیکار باید بکنند که به آرامش قبلی برگردند چرا این همه نگرانی و اضطراب نمیدونم چی شده که مردم از اون آرامش و سلامت دور شده اند و به نگرانی و درد دچار شده اند ما نمیدانیم کجاییم و چیکار داریم میکنیم آره ما در زندگی خود گم شده ایم و برای خود یک هزارتو ساخته ایم  و خود را در آن گم کرده ایم ما گم شده ایم در خود در دیروز خود و در فردای خود ما آری ما دنیای اطرافمون رو بزرگتر کردیم اما ناگهان در بند آن افتادیم و در حال برده شدن توسط دست سازهای خود هستیم بیماری ما ناشناخته است شاید هم فقط خودمان هستیم یا فقط فکرمون که میپنداریم دردهای عظیمی داریم آره ما دردمند دردی هستیم که وجود خارجی ندارد من میخواهم در مورد خودم مردمم درددهاشون بدونم  و اول به خودم و اطرافیانم و به همه کمک کنم من میخواهم بدونم این اپیدمی درد از کجا نشات گرفته و مردم را به کجا دارند رهنمون میکنند ایا بخاطر این است که خدا را  از زندگی خود حذف کرده ایم یا اینکه آگاهی ما بیشتر شده ودرک ما و دید ما آیا باز آدم وحوا از بهشت رانده شده اند و باز هم درد بیشتر و بیشتر و جدیدتر یا شاید خواسته ایم یا ناخواسته هم از دنیای شکم مادر به دنیای جدید قدم گذاشته ایم اما با افکار قدیم و ناتوان خود میخواهیم چراهای زندگی اینجایی را حل کنیم و مسلما ناتوانیم از این آیا باز ما گم شده ایم اما در چه و در کجا ما گم شده ایم گم بودیم شاید تازه داریم پیدا میشویم و چون به گم شده گی خودعادت کرده بودیم حالا دوست نداریم خود را بیابیم آره شاید داریم بزرگتر میشویم و این مکان برای ما کوچک است و ما ناتوان شده ایم یا شایدم خسته و به جداره ی زندگی خود فشار میاوریم تا بزرگ و بزرگتر شویم من فکر میکردم خانواده ما ناآرام است اما وقتی میبینم که درخانواده های دیگران هم این مسایل هست میفهمیم که این جداره داره همه را خفه میکنه و شاید ما داریم بلوغ را طی میکنیم یعنی وارد دروازه بلوغ شده ایم یا میشویم و این بزرگ شدن است که ما در فشاریم و مردم ما ناتوان از بودن  و نبودن ما داریم گم میشویم ما داریم بزرگ میشویم ما راهمان را از گذشته کاملا جداکرده ایم و داریم پیش میرویم و به دنیایی رازآلود و رازناک میرسیم ما در این دنیای جدید گم شده ایم اگر خدایا تنها تو هستی چرا راهی نشانمان نمیدهی و مردم را از گم شده گی خارج نمیکنی چرا گذاشته ای مردم در این درد بمانند آیا میخواهی مردم را مجازات کنی همچنان که آدم و حوا را یا این درد را نعمتی است که ارزانی داشته ای آیا واقعا ما آنچه که میاندیشیم به آن میرسیم یعنی آنها به درد اندیشیده اند و دردمند شده اند آیا من به بیکاری و درد و احساس بیعرضگی فکر کرده ام و آنها را به سوی زندگی خود جذب کرده ام آیا من به درد و این همه ناراحتی فکر کرده ام  آیا بابام دوست داشت اینجوری  دردمندی رو فکر کرده و خواسته بعد از این همه عمر به جایی برسه که برا دکتر رفتن هم التماس کنه و از چشم همه بیافته و همه ازش دوری کنند ایا این خواست بابام بوده یا اشتباه برای تصمیم زندگی و ندانستن که چگونه زندگی کنه و چگونه ادامه بده و چطور در زمان جوانی به فکر آینده اش باشد

حتی اینها که یه عده شاید شیاد باشند و یه عده هم واقعا اعتماد دارند یعنی اعتقاد دارند به گفته هایشان آیا واقعا اینها همش فقط به خواست اونهاست خواست خداست یا نه کاریه که هرروزه انجام میدهند و پیش میروند و پیش میروند و پیش میروند این زندگی و این زندگی چرا ما میاییم و میرویم و فقط در این بین بسیاری درد میچشیم بدون اینکه هدفی برای زندگی خود متصور شویم واقعا این که خدایی هست چقدر احتمال دارد باشد و اینکه خدایی نیست پس ما چی هستیم و از کجا آمده ایم و به کجا میرویم ما درد مند میاییم ودردمند میرویم و میرویم بدون اینکه در این جهان پهناور عمقی و درکی و فهمی داشته باشیم ما ناتوان از حال و درک فردا و گذشته ایم ما مانده ایم و مانده ایم درحال و مانده ایم در خود و مانده ایم در فردای خود واین زندگی از چه عمقی برخوردار است و کجاست و چه فکری باید راجع به آن کرد و به چی باید واقعا فکر کرد و اندیشه ما آیا کفاف این همه نامفهومی و گنگی ازدیروز تا فردا را واقعا جوابگو است یا نه ما چی از این همه زمان به نام زندگی میدانیم و کجا میخواهیم برویم یا برسیم راه و مقصد هیچکدام معین و مشخص نیست ما نمیدانیم کجاییم و کجا میرویم با این بهانه که فردا نیامده هیچ شناخت و آگاهی از آن نداریم ما گم شده ایم ما مانده‌ایم در خود و در افکار خود و در خواسته های این دنیای بیدلیل